عسل قشميعسل قشمي، تا این لحظه: 18 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

عسل شمالی

گردنه حیران

بابایی جون توی مسافرت سرعین به شما قول داده بود که توی راه برگشتن می برتت تله کابین سوار بشی مژده  مژده  مژده مژده مژده  مژده بابایی به قولش عمل کرد   ************** من و بابایی و تو و حسام و ساجده باهمدیگه سوار تله کابین شدیم  و....       اول ورودی تله کابین یه کارتینگ ماشین سواری داشت ،اینم عکسش از توی تله کابین اینجا بالا کوه (مقصد) بود که منظره خیلی قشنگی داشت همراه با پارک و رستوران ...
17 مرداد 1391

بدون شرح

***** حسام - عماد - عسل ***** شما از این اسبه می ترسید، تا تکون می خوره فرار می کنید     ...
17 مرداد 1391

تولد باباجی

٢٠ تیر ماه تولد باباجی را خیلی خوب یادمه  آخه سالگرد عقد من و بابایت بود تو بعداظهر رفته بودی خونه عمو فردین اینا تا با ساحل بازی کنی من همراه با خاله و عزیز رفتم تا برای باباجی کادو بخرم ، تصمیم گرفتم که براش کفش بخرم اما چون شماره پای باباجی 39 بودش خیلی سخت براش کفش گیر میومد یه کفش قالب کوچیک شماره 40 تونستیم گیر بیاریم ، قشنگ بودش برای عزیز هم دوقواره پارچه و یکه کفش تابستونی خردیم برای ساجده خانوم هم که تازه توی آزمون دبیرستان نمونه دولتی قبول شده بود و رتبه اول را شهر بدست آورده بود هم یکه ست بلوز و شلوار  مارک هالی دی خریدم یکه دونه کیک و چند تا شمع هم خریدم رفتی...
17 مرداد 1391

نماز خوندن

خاله ات گفتش که تو خونه اونا نماز خوندی اینم عکسهایی که خاله جون ازت گرفته                   الهی خوشبخت و عاقبت به خیر بشی دختر مهربونم              ...
17 مرداد 1391

خرید مانتوی کلاس اول

از دوستت فاطمه دهقانی که همسایه ما هست شنیده بودی که مانتو خریده ، آمدی به من گفتی و با همدیگه روز شنبه 14 مردادماه صبح اولش آمدی اداره و بعدش رفتیم مانتو فروشی ، خیلی ذوق کرده بودی مانتو سایز 24 را پوشیدی ، دوتا هم مقنعه برات گرفتم  و خیلی خیلی خوشحال شدی بعدش توی اداره هم یک بار مانتو تو پوشیدی آخه خیلی دوست داشتی که هرچه سریعتر به مدرسه بری ...
17 مرداد 1391

بدون عنوان

می بوسمت فرشـــــــــــــــــــــــــته کوچولوی مامان و بابا ...
17 مرداد 1391

آبگرم سرعین

ما امسال تابستون همراه خاله و عزیز اینا رفتیم سرعین اردبیل توی راه یخورده وایستادیم تا چایی بخوریم و بابایت هم قلیون بکشه  ، یه دختچه تمشک روی لبه کوه بود که باباجی ازش تمشک چید و به تو داد خلاصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.. بعدش چایی و پفک و چیس خوردیم و بعد راه افتادیم رسیدیم به سرعین ، آدمایی زیادی وایستاده بودن می گفتن ویلا ، خونه داریم بعد از دیدن چند تا هتل آپارتمان یکی را انتخاب کردیم و رفتیم تا وسایلمونو توش بزاریم ، یخورده استراحت کردیم و بچه ها گفتن ما گشنمونه ............... رفتیم بیرون تا شام بخوریم اینم رستوران سنتی بزرگی بود که انتخاب کردیم  و شام تو آ...
17 مرداد 1391

دایی سواری

امسال ، دایی جواد اینا به خونه جدیدشون که تازه خریده بودند رفته بودند ، ما هم رفتیم براشون کادو بردیم ، نهارمونو که خوردیم شما بچه ها شروع به بازی کردن کردید یه خورده هم با هم زدو خورد کردید ، دایی رفتش باشگاه و غروب برگشت و گفت بچه ها بیایید با هم بازی کنیم ، بعدش گفت بیایید سواریتون بدم و تو و حسام و عماد و یگانه جون هم به نوبت سوار شدید ، تو یه لحظه که نوبت حسام بود ، حسام جون از دور یـــــــــــــــــــــــــــــک خیزی ورداشت  و دوید و سوار دایی شد که دایی غافلگیر شد و گفت حسام جان ! انگار داری سوار یه اسب واقعی میشی ، مگه نه ،ما هم خیلی خندیدیم اینم عکس دسته جمعیتون ...
17 مرداد 1391

قصر بازی رشت

یک روز نهار که خونه خاله رفته بودیم بایایت که می خواست بره جواب آزمایشو بگیریه به ما هم گفتم که ما هم باهش بریم ، من آماده شدم اما شما که دلت میخواست با حسام جون بازی کنی گفتی که نمیایی ، من هم گفتم بمون پیش خاله اینا ، من همراه بابات می رم ، اما شما بهانه گرفتی که نباید برییییییی ، بعد بابایی گفتش که می برمت پارک ، بالاخره راضی شدی و  راه افتادیم  .            اولش رفتیم جواب آزمایشهارو گرفتیم، بعدش رفتیم و رفتیم تا آدرس پارک رو پیدا کنیم توی راهمون از کنار پارک قدس رد شدیم بعدش رسیدیم به یه پارک سرپوشیده با حیاطی که خیلی خوشگل گل کاری شده بود   ...
11 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل شمالی می باشد